شناوران در آب

کی، پی و سی هستیم.سه دوست که لقب دانشجو به ما داده اند. در دانشگاهی نرسیده به کویر مشغول علم آموزی هستیم. اینجاهمه چیز درهم است

شناوران در آب

کی، پی و سی هستیم.سه دوست که لقب دانشجو به ما داده اند. در دانشگاهی نرسیده به کویر مشغول علم آموزی هستیم. اینجاهمه چیز درهم است

شانزدهمیش

غیبتمون خیلی طولانی شده. دیگه کسی حوصله ی نوشتن نداره. وارد سال سوم دانشگاه شدیم اما همش پانزده تا خاطره نوشتیم. باید روش کمی تغییر کنه و فعال شیم اما خوب چه میشه کرد که درس و مشغله های زندگی و گاهی هم تفریح نمی ذاره که کمی هم اهل دنیای مجازی بشیم. این فیسبوک هم که بدتر از همه چیز امون نمیده آدم کار دیگه ای بکنه. هی برو لایک بزن و نوتیفیکیشن و زیاد کن. اینم عالمی داره خوب !

همه جا امن و امانه. همه خوبیم و ترم جدید و شروع کردیم. از ترم دیگه دانشکده ی کشاورزی و فنی مهندسی از هم جدا میشه. حیفه خوب آخه بچه ها اینجوری باحال ترن. رئیس دانشکده مون تغییر کرده. اتاق اساتید و دفتر ریاست همه جاشون تغییر کرده و این تابستون یه سری بنایی داشتن .

این شروع ترم اتفاق خاصی نیفتاده و هنوز همه همدیگه رو ندیدیم. دیگه تقریبا از هم جدا شدیم چون درس هایی که برداشتیم متفاوته ... راستی هر سه ی ما خونه هامون و بنایی کردیم . عمه و عموی من هم فوت کردند در فاصله ی دو ماه. پیش میاد دیگه اتفاقه !!!

کی و دوستش هنوز باهم هستن، سی هم انگار یه دوست داره، منم که تنها !

تا اینجا رو داشته باشید تا بلکه خاطره ای از خود ول کنیم  !!!


* پی

پانزدهمیش

خوب وسایل نقشه برداری رو تحویل دادیم و به سمت منزل راهی شدیم. آبیه و سفیده جلومون بودن. کلوچه و برتون رفتن سمت بوفه. اشانتیون و دوستاشم جلوی ما بودن. من ماشین و پشت ماشین برتون پارک کرده بودم البته کاملا تصادفی !!!

رفتیم و همه برو بچه ها سوار ماشیناشون شدن. کی جلو نشست و سی هم عقب. یه جا که بلوار بود شلوغ پلوغ شد و یه ماشین دیگه که مدل ماشین من بود هی چراغ می داد، من اومدم لاین وسط پشت آبیه. بعد دیدم نه اینا یذره بچه پررو هستن. آقا گازش و گرفتم اومدم از راست آبیه سبقت گرفتن، اون یکی هم از چپش داشت سبقت می گرفت. همینجور رفتیم و رفتیم تا دست انداز بود و هر دو آروم کردیم. آبیه اومد از کنارمون رد شد. ما هم مسیر و عوض کردیم که مثلا اینا هیچ کدوم دنبالمون نیان اما چشمتون روز بد نبینه !!!!!!!!!!!! اون پرروها دنبالمون اومدن. دیگه جاده ی خارج شهر هم بود و تقریبا خلوت. شیشه ی من و کی یذره پایین بود. 3 تا پسر هم تو اون ماشینه بود. اومدن کنارمون و شروع کردن حرف زدن. منم بدون اینکه نگاه کنم شیشه رو دادم بالا !!!!

سی گفت یعنی اساسی حال طرف و گرفتی. هیچی دیگه هی می رفت جلومون راهنمای چپ و می زد که یعنی بیا این طرف اما من نرفتم. شل کرد که ازش رد شم اما من بازم پشتش شل کردم. فکر کن تو جاده ما با 40 تا سرعت می رفتیم. تند می کرد منم تند می کردم می چسبوندم بهش. فکر می کرد نشونه ها رو نمی فهمم اما ما خودمون و زدیم به اون راه. هی دستش و از پنجره می آورد بیرون اشاره می کرد، هی سرش و می آورد بیرون حرف می زد، منم هی تک راهنمای چپ و راست واسش می زدم. یه جا سرعتم و زیاد کردم از جلوش پیچیدم تو یه فرعی !!!

بچه پررو بازم اومد. به هر زوری بود خودش و رسوند به راست ماشین. کی هم مثل من یهو شیشه ش و داد بالا !!!!! آقا اینا هی ضایع میشدن  ... کامیون جلوم بود اومدم سبقت بگیرم اما دیدم سربالایی بود برگشتم تو لاین خودم. از تو آیینه دیدم پسره با انگشت اشاره کرد که یعنی نه دیگه اینجا رو کم آوردی !!!!

جاده که صاف شد سبقت گرفتم. هیچی بعدشم ازمون زد جلو و رفت. کی داشت با آقاشون حرف می زد و اصلا حواسش به این صحنه ها نبود. بعدا رفتیم جلوتر دیدیم دور یه میدون وایساده منتظرمون. رد شدیم باز دیدیم اومد. تو پمپ بنزین هم دیدیم برتون داره بنزین می زنه، تازه بنزین سوپر  !!!!!

رفتم بچه ها رو یه جا پیاده کنم که اون ماشینه هم باهاشون پیچید. چشمش کی رو گرفته بود انگار !!!!!دیگه من ندیدم چی شد و چه خبر شد. هنوز بچه ها خبری ندادن. فردا اگه دانشگاه دیدمشون ازشون می پرسم که چی شده و چه اتفاقاتی افتاده 


* پی

چهاردهمیش

امروز ظهر با بچه ها رفتیم آفتابگردون که هم رستورانه و هم کافی شاپ و هم سوپر مارکت و خلاصه چند منظوره ازش استفاده میشه. من بودم و کی و سی و می و شی !!!! یسری خرت و پرت خوردیم و کلی هم راجع به پسرا و دخترای اونجا غیبت کردیم ! شی رفت از صاحب مغازه واسه سیب زمینی سرخ شده ش چنگال بگیره، مرده داشت جارو می کرد، تا شی بهش گفت چنگال یک دفعه مرده از پشتش چنگال داد بهش !!!  شی یهو برگشت گفت : " از کجا آوردیش ؟؟؟؟؟  " فقط من این صحنه رو دیدم و خندیدم. بعد که شی اومد طرف میز دید من متوجه صحنه شدم گفت : " دیدی از کجاش درآورد ؟؟؟؟؟  " خلاصه ناراحت نباشین چون استفاده ش نکرد !!!!

می تعریف می کرد که دیشب اشتباهی شماره ی دایی ش و گرفته، دایی ه هم این شماره رو نداشته !!! هیچی آقا شروع کرده زنگ زدن و اس دادن جهت دوستی  این دوست منم دیده طرف نشناخته و با لحن منظوردار حرف می زده دیگه روش نشده معرفی کنه ...  حالا نکته ی جالب و بدش اینه که آقا متاهل تشریف دارن  !!!!! هرکس یه پیشنهادی بهش داد. یکی گفت بگو بهش، یکی گفت جواب نده، یکی گفت بده یه دختر دیگه جواب بده، آخرم من پیشنهاد دادم که بده یه پسر حرف بزنه بگه خانومم دیشب اشتباهی شماره ی شما رو گرفته تا شر بخوابه !!!!

اونجا کی یکی از هم محله هاشون و دید اما انگار خون به مغزش نرسید یادش رفت سلام کنه و هی خودخوری می کنه که بد شد و زشت شد و این حرفا 

دم آفتابگردون هم یه شاسی بلند با 3 عدد آقا و یک بی ام دبلیو با چندین آقا منتظرمون بودن اما ما بر همگان پشت کردیم و به سمت دانشگاه راهی شدیم !!!!!!

تو مسیر گویا یه آقای بلیز سبز دنبالمون بود که بچه ها تا از حراست رد شدیم و رفتیم تو محوطه دانشگاه هی می گفتن طرف ول هم نمی کنه و این حرفا، من تقریبا جدا از بقیه بودم و نه آقا سبزه رو دیدم و نه در جریان حرفای بچه ها بودم به صورت دقیق. سر یه دوراهی از می جدا شدیم و گویا همین حین آقا سبزه از ما زده بود جلو. می که رفت برگشتم گفتم: " حالا این بلیز سبزه کیه ؟؟؟؟؟  " که یهو همه زدن زیر خنده. حالا نگو طرف دو قدم از ما جلوتر بوده و شنیده . چیکار کنم خوب شد دیگه  !!!!!

بعدشم رفتیم سر کلاس و یسری هم اونجا داستان داشتیم. استاد دیر کرده بود یکی از همکلاسی ها که بهش میگن حاجی ( مومن و تیپ مثبت ) رفته بود دنبالش. استاد اومد و رفتیم دانشکده انسانی دوربین های نقشه برداری و شاخص و تراز و کلی بند و بساط دیگه گرفتیم و رفتیم پشت دانشگاه ترازیابی. حالا مثلا ما اینارو نقشه برداری 1 پاس کردیم، حالا نقشه برداری تکمیلی هم باز باید انجام بدیم  !!! در حین عملیات هم چشمتون روز بد نبینه جفت پا رفتم تو گل و لای و حسابی کفش و شلوارم گلی شد  البته آبیه یه چیزی بهم داد که باهاش پاکشون کنم  و البته تیکه انداخت که مهندس شدن یه بهایی داره که باید پرداخته شه 

کار ترازیابی هم که تموم شد خسته و نالان رفتیم وسایل و تحویل بدیم که دیدیم بستن و رفتن. مثل لشکر شکست خورده وسط راهرو نشستیم ! داشتیم می مردیم از خستگی. ترم های پیش می رفتیم با گروه پسرا که لااقل این سه پایه و میر و این وسایل سنگین و حمل کنن اما این دفعه ...

هیچی دیگه تحویل دادیم و رفتیم. برتون و آبیه و سفیده و کلوچه و اشانتیون تاریخ و ز_خوشگله و خ_خوشگله و همه و همه تو این کلاس هستن 

این داستان ادامه هم داره اما باشه پست بعدی !


* پی

سیزدهمیش

دیروز من سر کلاس مقاومت مصالح بودم، سی کلاسش و جیم زد رفت، کی هم سر کلاس ریاضی2 بود. ساعت حدودای 2 و 3 بود که به ناگه هوا در هم رفت و آقا باد و طوفانی شد که نگو. هوا قرمز شده بود اینقدر که گرد و خاک تو هوا بود. درخت ها داشتن از جا کنده می شدن. استاد داشت می نوشت که یهو برق هم رفت. دیگه تاریکه تاریک. پرده ها رو زدیم کنار که کمی از نور قرمز بیرون به تخته بتابه  بعضی ها ترسیده بودن و اصلا دستاشون یخ کرده بود 

باور کنید اگه جمعه بود می گفتیم پدیده ی ظهور داره شکل می گیره. خیلی وحشتناک بود. یک دفعه جیلیغ غ غ غ غ غ غ غ غ غ غ غ یسری شیشه شکست !!!!!!!!!!!!!!!!!!! دیگه استاد گفت یه 10 مین استراحت کنید شاید اوضاع خوب شه. استاد که رفت بچه ها همه رفتن بیرون کلاس و یهو دیدیم همه سرشون و گرفتن و روشون و برگردوندن. شیشه ی پنجره ی بالا شکسته بود و همراهش کلی آشغال اومد تو سالن. بعدم که بارون گرفت شدید و صدای شرشر آب میومد که داشت میومد تو ساختمون.

دیگه استاد پیغام داد که کلاس تعطیله ! من کی رو ندیدم. داشتم می رفتم که دیدم یسری دخترای ترم بالایی وایسادن. گفتم بیاین می رسونمتون. تا ما اومدیم برسیم به ماشین موش آب کشیده شدیم. یعنی تا اون موقع نمی دونستم موش آب کشیده دقیقا چه شکلیه !!!!! از این موهام قشنگ آب می چکید، صورتم خیس خیس انگار با شیر آب خیسش کردم. مانتوم که دیگه نگو انگار از ماشین لباسشویی درش آوردم ...

تو راه هم تمام بنر های تبلیغاتی افتاده بودن وسط خیابون و کج شده بودن. تیر های برق هم که همش جرقه می زد ... داستانی بود خلاصه !!!!!!!!!!!!!


* پی

دوازدهمیش

دیگه تعطیلات تموم شد و روز از نو روزی از نو. هفته ی پیش که نرفتیم دانشگاه اما این هفته دانشگاه شلوغه !!! اتفاقی که امروز افتاد بسیار بسیار جالب انگیزه چون به آقای خالی بند مربوطه ( رجوع کنید به پست هفتمین )

رفته بودیم سه تایی با سی و کی بوفه که یه Hot Chocolate بزنیم بلکه گرم شیم. داشتیم برمی گشتیم که بریم آزمایشگاه دیدیم همون پسره با دوستمون وایسادن دارن حرف می زنن  ای بابا اینا به هم چیکار دارن ؟؟؟ هیچی از خیرشون گذشتیم و چند بار دیگه پسره رو دیدیم. کی خونه کار داشت و زود از ما جدا شد تا به وطن برگرده. من و سی همین طور که تو محوطه راه می رفتیم یهو دیدیم یکی مثل برق از کنارمون رد شد و تلفن هم دم گوشش و گفت : " نه نه تو سریع کلت و از دانشگاه ببر بیرون منم الان میام " سی هم به مسخره گفت آره کت و ببر ، کت و دربیار  ... بهش گفتم نه بابا میگه کلت ت ت ت ت ، اسلحه کلت !!!!!!!!!!!!!!! 

آقا اینقدر ما خندیدیم که نگو. سی می گفت بیا بریم دنبالش ببینیم چیکار می کنه، گفتم نه بابا حالا فکر می کنه تو نخشیم دیگه ولمون نمی کنه ...

آقا خلاصه حمل کلت در دانشگاه ما آزاده !!!!! خصوصا اگه عموت رئیس دانشگاه باشه و پسرداییت رئیس حراست ( پست هفتمین رو بخونید کاملا آگاه می شید داستان از چه قراره ) !

من و سی هم از هم جدا شدیم. همین الان که داشتم این مطلب رو می نوشتم سی زنگ زد گفت آره پسره که داشت با دوستمون حرف می زد، بهش گفته من تازه از کانادا اومدم و یک راست از فرودگاه اومدم دانشگاه واسه همین الان یذره خسته م و حالم زیاد خوب نیست. حالا احتمالا هفته ی دیگه دوباره میرم  این پسره احتمالا هیچی از قوانین کشور ها و ویزا و این برنامه ها نمی دونه ، اونم کانادا ... فکر کرده می خواد بره کن سولوقون یه دوری بزنه ... بعدشم گفته که استاد فلانی تو دانشکده ادبیات از آشناهای منه، ادبیاتت و با اون برمی داشتی من بهش سفارشت و می کردم  چقدر حیف که ما این درس و پاس کردیم وگرنه پارتی مون کلفت بود  حالا احتمالا باز هم شاهد اینجور حوادث ناگوار توام با طنز خواهیم بود.

با ما باشید 


* پی

یازدهمیش

جلسه اول درس باغبانی عمومی بود که رفتیم کلاس تکنولوژی آموزش. اولش همه چی خوب بود و همه خوش و خرم. یذره که از کلاس گذشت یه سری از پسرا تازه در و باز کردن و اومدن تو کلاس. همین حین که استاد داشت با اینا خوش و بش می کرد منم برگشتم به راست و شروع کردم با کی و سی حرف زدن. آقا این استاده یکدفعه انگار زدیش به برق ....... گفت: " خانوما چه خبره ؟؟؟؟؟؟ واسه چی حرف می زنین ؟؟  اومدین درس گوش کنین یا حرف بزنین ؟؟؟ اگه خنده داره بگید دوستاتونم بخندن، اگر نه بیرون !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! "

روی صحبتش به من بود . منه بیچاره فقط یک کلمه حرف زدم. تازه وسط درسم که نبود، خودشم داشت می خندید با پسرا...

دیگه یک کلمه سر کلاس حرف نزدیم. وسطای کلاس هی سوال می پرسید ما جواب نمی دادیم. استاده یکدفعه گفت: " چرا حرف نمی زنین ؟؟ اینجوری که نمیشه من فقط حرف بزنم. شما هم صحبت کنین !!!!!!!!!!!!!!!!!! " 

ما نفهمیدیم بالاخره حرف بزنیم یا نزنیم ...!!! از اون استادایی ه که فقط با پسرا خوبه، خانوم هم هست. فقطم همین یه درس و در طول دوران تحصیلمون باهاش داریم. ولی انصافا نامردی بود!!!


* پی


دهمیش

این مطلب کمی طولانیه و چیزای باحالی قراره توش ذکر شه.

 شنبه ظهر آقامون اومد دل کویر دنبالم که یذره باهم باشیم. اول دم دانشگاه وایساده بودم و منتظر طرف، که یکی از اون اکیپ ترم بالایی ها به اسم آبیه من و دید و هی با ماشین بالا و پایین می رفت و خودنمایی می کرد. دوستم که اومد رفتیم یه دوری زدیم و باز اومدیم دم دانشگاه. این آبیه ما رو دید چشمش گرد شد. رفت دور زد باز برگشت و تابلو عینکش و زد بالا و سرش و آورد جلو دقیق تو ماشین و نگاه کرد که یوقت اشتباه ندیده باشه...

ظهر ریاضی 2 داشتم. می خواستم برم خونه اما به اصرار سی و آقایی تصمیم گرفتم نرم. سی گفت بذار من برم به استاد بگم تصادف کرده نمی تونه بیاد. آقا خلاصه رفت. سر راه پی رو می بینه و جریان و تعریف می کنه. پی هم گفت که سی جان تصادف خیلی ضایع بازیه لااقل چیز دیگه بگو اما گوش نکرد که نکرد. خلاصه گذشت و شب به فی اس ام اس دادم که چه خبر ریاضی ؟

گفت: " آره استاد از شی پرسیده کی کجاست ؟ شی هم گفته که صبح سر کلاس استاتیک بوده. فی که می رسه سر کلاس از اونم می پرسه و فی میگه انگار حالش خوب نبوده. شی هم می خنده و میگه استاد خواسته بپیچونه اما با ما هماهنگ نکرده !!!! "

خیلی بهم برخورد. اصلا به شی چه مربوط که دخالت کنه ؟ من اگه نخوام برم باید به همه بگم علتش چیه ؟

دوشنبه با پی رفتیم پیش استاد و براش گفتم که آره تصادف کرده بودم، بچه ها جوسازی کردن و من و پیش شما خراب کردن و من ظهر تصادف کردم نه صبح. استاد هم گفت: " شما مثل دخترای من هستین، من واقعا نگران شدم چون سی با یه حال بد و هراسان اومد. اول همه استادا خندیدن اما بعد که حالش و دیدن همه باور کردن. منم اینقدر نگران بودم اصلا نتونستم درس بدم. سی گفته تو به خاطر کلاس من اومدی و اینجوری شده، بعدا فهمیدم که استاتیک هم داشتی. اگه می خوای نیای نیا اما چرا دروغ ؟ من جدا اذیت شدم "

آقا خلاصه استاد و رله کردم. بعد پی گفتش که راست میگه بیچاره سی اون روز چون دوییده بود خیلی استرسی بود.

سر کلاس بعدازظهر هم شی رو به خاطر زیرآب زنیش تحویل نگرفتیم و رفتیم یه جا دیگه نشستیم. این عادتشه. دفعه ی اولش نبود که زیرآب می زد.


* کی

نهمیش

این پست هم مجدد راجع به همین استاد مهربونه ست ( رجوع کنید به پست قبل )

جلسه ی یکی مونده به آخر همین کلاس، مثل همیشه ساعت 4:30 شد و نخود نخود هرکه رود خانه ی خود. یه سری پسرا جلو تر از من داشتن می رفتن تو راهرو، من پشتشون بودم، بقیه هم با فاصله از پشت من داشتن می اومدن. همین جوری که تو عالم خودم بودم و داشتم می رفتم یهو دیدم همه داد میزنن: " خانوم پی ی ی ی ی خانوم پی ی ی ی ی ی ی "

آقا چشمتون روز بد نبینه. برگشتم عقب دیدم یه ملتی دنبال من دارن می دوان ( همون می دوند )، وسطشون هم استاد داره با اون کتش می دوه ( همون می دود ). خنده م گرفته بود این صحنه رو دیدم عجیب ... هیچی استاد رسید بهم و پسرایی که تقریبا نزدیک بودن به صورت کاملا تابلو باهم مشغول صحبت شدن یا سقف و نگاه کردن یا فاصله گرفتن که مثلا استاد راحت حرفش و بزنه. من گوشیم دستم بود داشتم باهاش ور می رفتم. هیچی ایشون فرمودند که جلسه ی دیگه یه کپی از جزوه براشون ببرم و بنده هم اطاعت کردم. تو راه برگشت این پسرا مگه ول کردن ؟ باور کنید پسرا از دخترا بیشتر دنبال شایعه و حرف درآوردن هستن. همه تو پله ها می گفتن: " خانوم پی استاد چیکار داشت ؟ شماره ش و به ما هم بدین ". هی با هم پچ پچ می کردن و می خندیدن. دیدم نه انگار تمومی نداره .

بهشون گفتم اینقدر حرف در نیارین، استاد جزوه می خواست و اونا هم کمی شرمنده شدن و دیگه شروع کردن راجع به جزوه ی من بحث کردن که آره اونجا رو حذف کن و اون سوال و پاک کن و از این حرفا...

نتیجه اخلاقی: بعضی وقتا مردا می تونن پر چونه تر و پر حاشیه تر از خانوما باشن !!!


* پی

هشتمیش

ترم پیش من استاتیک داشتم. سی و کی این ترم این درس و برداشتن. استاد استاتیکمون دانشجوی دکترا، ماه، توپ، خوش اخلاق، باحال، جوون و ضمنا مجرد .

القصه تیکه کلام این آقا عزیزم و جانم و دوست عزیزم هستش که دختر و پسر هم نمی شناسه. اولای ترم که به پسرا می گفت عزیزم همه بهشون یه جورایی بر می خورد یا خنده شون می گرفت آخه اصولا آقایون از عزیزم واسه همدیگه استفاده نمی کنن. یه اکیپ داریم بین بچه هامون که خاله زنک به تمام معنا هستن و ناگفته نماند که پسرن. حالا در آینده داستان های بیشتری ازشون نقل می کنیم که دستتون بیاد چجور آدمایی هستن. اسماشونم گذاشتیم : کلوچه، آبیه، سفیده، برتون.

توضیح راجع به این 4 نفر خودش یه پست جدا می طلبه که بگیم چقدر آنتیک هستن و یه بار سلام می کنن و یه بار نه.

از موضوع پرت شدم. داشتم می گفتم که این استاد خیلی خوبه. یه بار سر کلاس داشتیم سوال حل می کردیم که به کلوچه گفت: " مهندس شما جواب و بگو !!!!!!!!!!!!!!!!!! "

آقا این کلوچه رو میگی ؟؟ گل از گلش شکفت و همه دوستاش زدن زیر خنده. استاد گفت: " چی شد ؟ " بیچاره جواب داد: " استاد آخه تا حالا کسی ما رو مهندس صدا نزده بود " ( آخی نازی عقده اسم مهندس و داره ). منم که راجع به این آقایون فقط لبخند ملیح. استادمون شروع کرد خندیدن و بهش گفت: " بابا مهندسی دیگه پس چی صدات کنم ؟ "

یکی از پسرا گفت: " استاد دکتر صداش کنین "

استاد عزیزمون هم با همون متانت همیشگیش شروع کرد خندیدن و رو به کلوچه گفت: " آره می خوای دکتر صدات کنم ؟ "

کلوچه الحق جواب به جایی داد: " نه استاد شما ما رو همون دوست عزیزم صدا کنید بهتره "

دیگه وجدانا منم نتونستم جلو خنده م و بگیرم چه برسه استاد. کلی بچه ها بابت این حرفش خندیدن. استاد که اصلا غش کرده بود از خنده که تیکه ش و بهش یادآوری کردن.

حالا احتمالا این ترم هم از این داستانا دارن کی و سی. من که سر کلاسشون نیستم اما برن حالش و ببرن. خصوصا که اون اکیپ هم نرفتن امتحان بدن و حذف کردن، الان باز سر کلاس استاد مهربونه هستن. چه باحال ... استاد مهربونه !


* پی

هفتمیش

نیمسال اول 90-89 با یکی از فی ها زیر آلاچیق نشسته بودیم و راجع به ارشد و درس و استاد و این مسائل حرف می زدیم. یه پسری اومد اجازه گرفت که پیشمون بشینه ما هم گفتیم موردی نداره. ما همین طور به حرفامون ادامه می دادیم. یه 15 دقیقه که گذشت پسره بلند شد بره برگشت به ما گفت: " خانوما مواظب باشین، حراست یه سری پسرا رو مامور کرده با دخترا حرف بزنن و دوست شن و بعد اخراجشون کنه. چند نفر و تا حالا اینجوری اخراج کردن !!!!!!!!!!!! " قیافه ی ما هم  به این شکل شد و گفتیم: " مرسی این موارد شامل حال ما نمیشه " و حرفمون و ادامه دادیم. بعد که رفت فی به من گفت چند وقت پیشم تو ساختمون علوم انسانی با بچه ها وایساده بودیم اومد گفت: " شما واسه چی اینجا وایسادین ؟ " بچه ها هم گفتن: " به شما مربوط نیست. اگه کاره ای هستی کارتت و نشون بده. تا هروقتم بخوایم اینجا وامیستیم. "

چند روز بعدش با کی داشتیم از ساختمون فنی مهندسی می اومدیم بیرون که یدفعه متوجه شدیم همین آقا با دوستش پشتمونن. ازمون زدن جلو و شروع کردن حرف زدن. همین آقای لوس داشت می گفت که: " آره من اخراجش می کنم. من که تا حالا کاری کردم 4 تا استاد و اخراج کنن، استاد فلانی و فلانی هم روش !!!!!!!!!!!!!!! رئیس دانشگاه عموی منه راحت می اندازمشون بیرون" و ما مثل دفعه ی قبل 

حالا استاد فلانی مدیر گروه یه رشته ایه و عضو هیئت علمی و اون فلانی هم جزو استادای تاپ دانشگاه هستن.

آقا این گذشت. من تو کتابخونه کار می کردم و داشتم کارت های جدید عضویت رو بررسی می کردم که ناگهان چشمان تیزبین بنده عکس این آقا رو دید. دانشجوی ترم اول، کاردانی، ساکن یکی از شهرهای کوچیک که زیر پونز نقشه ست.

چند روز بعد که مصادف با ایام محرم بود این آقا با پیرهن مشکی و ریش اومد کتابخونه و Hands-free تو گوشش و داشت بلند بلند نوحه می خوند . اومد و گفت: " کتاب راجع به عاشورا و محرم می خوام. آخه دارم کتاب می نویسم و آخر هفته کتابم داره میاد بیرون دارم کارای آخرش و انجام میدم  " دیگه داشتم منفجر می شدم از خالی بندی های این پسره. فکر کن کتاب آخر هفته داره میره زیر چاپ بعد تو سه شنبه بخوای مطلب براش تنظیم کنی. شاخ در حد گوزن داشت از سرم درمیومد. یه خانومی همون لحظه اومد که برای فارغ التحصیلی به مشکل برخورده بود و باید می رفت پیش آقای فلانی رئیس حراست مشکلش و حل می کرد. بعد که این خانوم رفت این پسره ی نخود آش برگشت به من و مسئول کتابخونه گفت: " اگه کارش گیر افتاده من می تونم کمکش کنم. آخه رئیس حراست پسر داییمه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!" 

آقا این پسره رفت. من جریان و برای مسئول کتابخونه که خیلی باهاش راحتم تعریف کردم و آخر به این نتیجه رسیدیم که عقده ی خود بزرگ بینی داره و قرار شد اگه مزاحمت ایجاد کرد بدیمش دست حراست.

1 ساعت بعد پسره برگشت و کتاب و آورد. گفتم شما هم پسر عمه ی رئیس حراستین و هم برادرزاده ی رئیس دانشگاه ؟ یعنی این 2 تا با هم فامیلن ؟ گفت: " آره خیلی وقته که اینجام واسه همین مشکلی ندارم باهاشون اگه مشکلی داشتین بهم بگین. "

گفتم باشه پس من به آقای دکتر برم بگم ببینم شما رو می شناسه، آخه من با ایشون خیلی جلسات مختلف داشتیم.

یهو گرخید گفت: " نه عموم که نیست، عمو صداش می کنیم م م م م  "

گفتم به هرحال تا حالا ندیده بودم یه ترم اولی اینجور تو محوطه دانشگاه راه بره و منم منم بکنه. حواست باشه دستت و رو نکنن وگرنه اول خودت و اخراج می کنن !!!

دمش و انداخت رو کولش و رفت و دیگه هم پیداش نشد.


* پی

ششمیش

دو ترم پیش همگی رفتیم بوفه ی دانشگاه که نسکافه بخوریم. از اونجایی که تازه ساخته بودنش و تر و تمیز بود و کف هم سرامیک، خیلی سر بود و هی پای آدم لیز می خورد. یسری جلو رفتن واسه سفارش، سی جلوی من و کی داشت می رفت.

نی برگشت یه چیزی از سی پرسید و روش و برگردوند. سی صداش کرد و حرکت کرد که بره طرفش جوابش و بده یهو پاش لیز خورد با ... خورد زمین. من و کی که دیگه منفجر شدیم از خنده.

نی هم تا اسمش و شنید برگشت اما کسی و ندید که ما رو زمین اشاره کردیم. اون که تازه دید باز پغ زد زیر خنده و بعد هم تمام دخترای بوفه.

تمام این صحنه ها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد 


* پی

پنجمیش

یکی از دوستامون نی با رئیس دانشگاه کلاس داشت ترم پیش. یه روز رفت دفتر اساتید ببینه ایشون اونجا تشریف دارن یا نه. اسم ایشون جوریه که می تونه فامیلی هم باشه، شما فرض کنید " راد " .

این دوست بخت برگشته ی من میره تو دفتر و میگه: " ببخشید دکتر راد هستن ؟ "

چشم همه گرددددددددددددددددددد مثل تام از حدقه زده بوده بیرون

یکی برمی گرده میگه: " زمان ما استاد حرمت داشت، لااقل فامیلیش و صدا می زدیم. دکتر راد ؟ یعنی چی خانوم ؟ "

دوست بیچاره ی منم که هول کرده بوده فکر کرده خوب فامیلیش راد بوده، کلی عذرخواهی می کنه میگه بابا به خدا من فکر کردم فامیلیشه !!!!!

از اونجا درس عبرت گرفت اسم و فامیل همه رو خوب یاد بگیره ...


* پی

چهارمیش

به اصرار دوستای گلم خواستم نحوه ی آشناییمون و براتون شرح بدم:

پی پرسون پرسون و با کلی ترس و اضطراب ضایع و مثل ترم اولی ها خودش و رسونده بود طبقه سوم، دم اتاق کارشناس گروه اما خوب چون در بسته بود یه لنگی وایساده بود تا کسی بیاد و کمک کنه. همینطور که وایساده بود دید یه دختر دیگه دم برد وایساده و با تلفن حرف می زنه هی میگه اینجا چیزی ننوشته، برد همینه دیگه خوب خالیه راجع به رشته ی ما نیست.

بعد که تلفن و قطع کرد کی گفت ترم اولی ؟ اسمت چیه ؟ گفت آره اسمم کی است. رشته ش و پرسیدم مثل من بود. القصه باز با پرسیدن فهمیدیم بابا برد کلاسا طبقه اوله نه سوم. رفتیم شماره کلاس و دیدیم و رفتیم سر کلاس.

اونجا یه دختره نشسته بود چند نفرم دورش شدید داشت مخشون و می خورد که آره رشته ی ما فلانه، خیلی خوبه، بازار کارش اینجوریه، اونجوریه و از این حرفا. بعدا فهمیدیم اسمش سی است و اینجوری بود که ما سه تا کنار هم قرار گرفتیم.

با بقیه هم خوبیم اما اینجا فقط واسه ما سه تاست !!!!


* پی

سومیش

دوستای گلم سلام....این خاطره ای که می خوام براتون بگم

برای خیلی وقت پیشه....یعنی به طور دقیق سالروز آزادی خرمشهر،ما تو این روز با رئیس دانشگاه جلسه داشتیم و از اونجایی که ایشون خیلی پر چونه هستن،شروع کردن به صحبت راجع به خرمشهر،من هم که حسابی حوصلم از حرفاش سر رفته بود با استکان چای که جلوم بود بازی می کردم؛ایشون هم وسط حرفاش هی تعارف می کرد که:از خودتون پذیرایی کنید.

کسی نمیدونست فکرمی کرد حالا چی گذاشتن جلومون....

خلاصه با اصرار ایشون من شروع کردم به چای نوشیدن،

حالا من هیچ وقت چای نمی خوردمااااااا ولی نمیدونم چرا لج کردم!

خلاصه.... هنوز جرعه ی اول نرفته پایین پرید تو گلوم!!!!

وای وای وای...چشمتون روز بد نبینه،فکر کنید جلسه به اون ساکتی و مهمی که رئیس دانشگاه مثلاٌ داره با 20 نفر از نخبگان فرهنگی هنری حرف میزنه یهو چای بپره تو گلوتون!

من دیدم خیلی ضایست سرفه کنم بنا براین تا اونجایی که می تونستم خودمو نگه داشتم،در اثر این فشار گوله های اشکی بود که از چشام جاری می شد و چون بحث آقای دکتر راجع به شهدا و خرمشهر بود؛ایشون تا منو دید فکر کرد دارم واسه حرفاش اشک می ریزم....ایشون هم فکر کرد ما خیلی مشتاقیم،بحث رو داغ تر و طولانی تر کرد!!!!خلاصه اون روز مخ درد گرفتیم!

* سی

دومیش

امروز دانشگاه مراسم تقدیر از نخبگان فرهنگی و هنری کانون نیستان بود و از اونجایی که کی و پی و سی نخبه هستن در این جشن حضور داشتن. نی و شی هم از دوستای دیگه ی ما حاضر بودند. من تیتر وار موضوعات جالبی که در این جلسه اتفاق افتاد براتون بیان می کنم:


* یه نکته ی خیلی خنده دار تو این جلسه این بود که یه کارگاه جدید توسط دفتر نیستان تاسیس شده یه نام " آشپزی برادران " که خدا می دونه چه موادی می خوان تو غذاها بریزن و چی درست کنن. یه تبصره در آخرش باید اضافه می کردن که دانشگاه یه آمبولانس دم این کارگاه تعبیه کنه ...


* مورد بعدی اینکه مسئول عزیز و محترم و خوش اخلاق کارگاه بعد از توضیحات کاملی که راجع به انجمن های مختلف دادند، رئیس دانشگاه لطف کرد رفت پشت تریبون و گفت با دلیل و سند و مدرک واسه من اشاره کنید که غیر مستقیم منظورش این بود که نصف آدمای اینجا با پارتی بازی اینجان ... من جمله خود بنده که در بند بعد عرض می کنم خدمتتون!


* روزی روزگاری سی با من تماس گرفت و گفت: " پی جان هنر منر چی داری؟ "

گفتم هرچی که بخوای. خلاصه بعد از کلی بحث اسم بنده هم در این کانون ثبت شد اما به چه عنوان ؟ " مسئول امور ورزشی بانوان " که حالا این چه ربطی به فرهنگ و هنر داره من نمی دونم. البته خوب حتما ورزش به نوعی کار فرهنگی هستش و هنر هم می خواد دیگه به هر حال ...


* مسئول امور ورزشی آقایان که رفت بالا ماشاالله قد و هیکل خوبی داشتند ( البته وجدانا بنده هم در نوع خودم بی نظیرم، body in shape هستم باور بفرمایید ). بعد از مراسم که دور هم جمع بودیم همه اشاره کردند که ببین مسئول آقایان چه عضله ای داره ه ه ه ه ه ه ه ه ه !!!! بعد فهمیدیم که بله ایشون body building کار می کنن و حالا قراره با هم همکاری کنیم. البته در سالن های جدا


* گوشی من دست شی بود و داشت فیلم می گرفت. رو صندلی کنار ما هم نشسته بود. من بهش گفتم پاشو وایسا از جمعیت هم بگیر. اونم از تنبلی بلند که نمی شد هیچی، می خواست برگرده سمت جمعیت هی ما رو صدا می کرد می گفت: " بچه ها می خوام ازتون فیلم بگیرم ! " این اینجوری می گفت ما بدتر خنده ه ه ه ه مگه اینطور ؟ خلاصه گند زدیم به فیلم !


* مسئول امور مالی کانون رو که صدا کردن بره بالا لوح رو بگیره چشم همه ی عوامل دانشگاه گرد شد، چرا که این دوست عزیز قدی دارن در حدود 2 متر و بسیار چهارشانه و درشت. رئیس دانشگاه که هیکل معمولی دارن با تعجب و کمی ترس و البته به شوخی گفتند: " مطمئنید که ایشون امور مالی رو انجام میدن؟ "


* مسئول نماز که رفت بالا آقا قیافه ای بسیار شیک و تمیز، ابروهای مرتب، پوستی صاف و در نوع خودش سوسول ... ما که به این نتیجه رسیدیم تا حالا نماز جمعه نرفته 


* یه جا که سی باید با اون استاد خوش اخلاق و مسئول کانون جایی می رفتن، استاد نه که همش با آقایون سر و کار داشت اومد دوست منم راهنمایی کنه و بگه بفرمایید بریم، دست انداخت دور گردنش و گفت بریم. یکدفعه متوجه شد کلی عذرخواهی. منم که با سی اینور غش کرده بودیم از خنده


* و اما حساس ترین قسمت این برنامه : آقای رئیس دانشگاه و مسئول دفتر فرهنگ کنار هم ایستاده بودند و آقایانی دیگه هم در کنارشون برای دادن تقدیرنامه ها. یکی از پسرا رو که صدا کردن رفت بالا به آقای مسئول دفتر فرهنگ دست نداد، ضمن اینکه ایشون دستشون رو دراز کرده بودن اما این شازده پسر حواسش نبود. این مسئول دفتر فرهنگ هم نمی دونم چی شد یک لحظه خون به مغزش نرسید، هنگ کرد، هول شد، به هرحال دستش و برد کنار و به آقای دکتر رئیس دانشگاه دست داد. آقا جمعیت بود که یدفعه ترکید از خنده. آخه استاد عزیزم اونایی که اون بالا رفتن که دیگه به هم دست نمیدن ...


* پی

اولیش

امروز سر کلاس تحلیل سازه استاد برگشت گفت: " بچه ها رسم فنی و نقشه کشی پاس کردین ؟ "

آقای ( ز_خوشگله ) جواب داد: " نه استاد هیچکس پاس نکرده ! "

بنده ی حقیر دستانم را بالا برده و گفتم: " استاد من پاس کردم "

اکیپ دخترای کنار من هم که ترم بالایی هستن دستا رو بردن بالا و گفتن: " ما پاس کردیم "

اکیپ آقایون هم کلاسی های من گفتن: " استاد ما پاس کردیم "

اکیپ آقایون ترم بالایی هم یکی پس از دیگری و گاهی یک صدا می گفتند: " ما پاس کردیم "

در این حین ز_خوشگله دستاش و لرزان برد بالا و گفت: " استاد فقط من پاس نکردم "


* پی