شناوران در آب

کی، پی و سی هستیم.سه دوست که لقب دانشجو به ما داده اند. در دانشگاهی نرسیده به کویر مشغول علم آموزی هستیم. اینجاهمه چیز درهم است

شناوران در آب

کی، پی و سی هستیم.سه دوست که لقب دانشجو به ما داده اند. در دانشگاهی نرسیده به کویر مشغول علم آموزی هستیم. اینجاهمه چیز درهم است

پانزدهمیش

خوب وسایل نقشه برداری رو تحویل دادیم و به سمت منزل راهی شدیم. آبیه و سفیده جلومون بودن. کلوچه و برتون رفتن سمت بوفه. اشانتیون و دوستاشم جلوی ما بودن. من ماشین و پشت ماشین برتون پارک کرده بودم البته کاملا تصادفی !!!

رفتیم و همه برو بچه ها سوار ماشیناشون شدن. کی جلو نشست و سی هم عقب. یه جا که بلوار بود شلوغ پلوغ شد و یه ماشین دیگه که مدل ماشین من بود هی چراغ می داد، من اومدم لاین وسط پشت آبیه. بعد دیدم نه اینا یذره بچه پررو هستن. آقا گازش و گرفتم اومدم از راست آبیه سبقت گرفتن، اون یکی هم از چپش داشت سبقت می گرفت. همینجور رفتیم و رفتیم تا دست انداز بود و هر دو آروم کردیم. آبیه اومد از کنارمون رد شد. ما هم مسیر و عوض کردیم که مثلا اینا هیچ کدوم دنبالمون نیان اما چشمتون روز بد نبینه !!!!!!!!!!!! اون پرروها دنبالمون اومدن. دیگه جاده ی خارج شهر هم بود و تقریبا خلوت. شیشه ی من و کی یذره پایین بود. 3 تا پسر هم تو اون ماشینه بود. اومدن کنارمون و شروع کردن حرف زدن. منم بدون اینکه نگاه کنم شیشه رو دادم بالا !!!!

سی گفت یعنی اساسی حال طرف و گرفتی. هیچی دیگه هی می رفت جلومون راهنمای چپ و می زد که یعنی بیا این طرف اما من نرفتم. شل کرد که ازش رد شم اما من بازم پشتش شل کردم. فکر کن تو جاده ما با 40 تا سرعت می رفتیم. تند می کرد منم تند می کردم می چسبوندم بهش. فکر می کرد نشونه ها رو نمی فهمم اما ما خودمون و زدیم به اون راه. هی دستش و از پنجره می آورد بیرون اشاره می کرد، هی سرش و می آورد بیرون حرف می زد، منم هی تک راهنمای چپ و راست واسش می زدم. یه جا سرعتم و زیاد کردم از جلوش پیچیدم تو یه فرعی !!!

بچه پررو بازم اومد. به هر زوری بود خودش و رسوند به راست ماشین. کی هم مثل من یهو شیشه ش و داد بالا !!!!! آقا اینا هی ضایع میشدن  ... کامیون جلوم بود اومدم سبقت بگیرم اما دیدم سربالایی بود برگشتم تو لاین خودم. از تو آیینه دیدم پسره با انگشت اشاره کرد که یعنی نه دیگه اینجا رو کم آوردی !!!!

جاده که صاف شد سبقت گرفتم. هیچی بعدشم ازمون زد جلو و رفت. کی داشت با آقاشون حرف می زد و اصلا حواسش به این صحنه ها نبود. بعدا رفتیم جلوتر دیدیم دور یه میدون وایساده منتظرمون. رد شدیم باز دیدیم اومد. تو پمپ بنزین هم دیدیم برتون داره بنزین می زنه، تازه بنزین سوپر  !!!!!

رفتم بچه ها رو یه جا پیاده کنم که اون ماشینه هم باهاشون پیچید. چشمش کی رو گرفته بود انگار !!!!!دیگه من ندیدم چی شد و چه خبر شد. هنوز بچه ها خبری ندادن. فردا اگه دانشگاه دیدمشون ازشون می پرسم که چی شده و چه اتفاقاتی افتاده 


* پی

چهاردهمیش

امروز ظهر با بچه ها رفتیم آفتابگردون که هم رستورانه و هم کافی شاپ و هم سوپر مارکت و خلاصه چند منظوره ازش استفاده میشه. من بودم و کی و سی و می و شی !!!! یسری خرت و پرت خوردیم و کلی هم راجع به پسرا و دخترای اونجا غیبت کردیم ! شی رفت از صاحب مغازه واسه سیب زمینی سرخ شده ش چنگال بگیره، مرده داشت جارو می کرد، تا شی بهش گفت چنگال یک دفعه مرده از پشتش چنگال داد بهش !!!  شی یهو برگشت گفت : " از کجا آوردیش ؟؟؟؟؟  " فقط من این صحنه رو دیدم و خندیدم. بعد که شی اومد طرف میز دید من متوجه صحنه شدم گفت : " دیدی از کجاش درآورد ؟؟؟؟؟  " خلاصه ناراحت نباشین چون استفاده ش نکرد !!!!

می تعریف می کرد که دیشب اشتباهی شماره ی دایی ش و گرفته، دایی ه هم این شماره رو نداشته !!! هیچی آقا شروع کرده زنگ زدن و اس دادن جهت دوستی  این دوست منم دیده طرف نشناخته و با لحن منظوردار حرف می زده دیگه روش نشده معرفی کنه ...  حالا نکته ی جالب و بدش اینه که آقا متاهل تشریف دارن  !!!!! هرکس یه پیشنهادی بهش داد. یکی گفت بگو بهش، یکی گفت جواب نده، یکی گفت بده یه دختر دیگه جواب بده، آخرم من پیشنهاد دادم که بده یه پسر حرف بزنه بگه خانومم دیشب اشتباهی شماره ی شما رو گرفته تا شر بخوابه !!!!

اونجا کی یکی از هم محله هاشون و دید اما انگار خون به مغزش نرسید یادش رفت سلام کنه و هی خودخوری می کنه که بد شد و زشت شد و این حرفا 

دم آفتابگردون هم یه شاسی بلند با 3 عدد آقا و یک بی ام دبلیو با چندین آقا منتظرمون بودن اما ما بر همگان پشت کردیم و به سمت دانشگاه راهی شدیم !!!!!!

تو مسیر گویا یه آقای بلیز سبز دنبالمون بود که بچه ها تا از حراست رد شدیم و رفتیم تو محوطه دانشگاه هی می گفتن طرف ول هم نمی کنه و این حرفا، من تقریبا جدا از بقیه بودم و نه آقا سبزه رو دیدم و نه در جریان حرفای بچه ها بودم به صورت دقیق. سر یه دوراهی از می جدا شدیم و گویا همین حین آقا سبزه از ما زده بود جلو. می که رفت برگشتم گفتم: " حالا این بلیز سبزه کیه ؟؟؟؟؟  " که یهو همه زدن زیر خنده. حالا نگو طرف دو قدم از ما جلوتر بوده و شنیده . چیکار کنم خوب شد دیگه  !!!!!

بعدشم رفتیم سر کلاس و یسری هم اونجا داستان داشتیم. استاد دیر کرده بود یکی از همکلاسی ها که بهش میگن حاجی ( مومن و تیپ مثبت ) رفته بود دنبالش. استاد اومد و رفتیم دانشکده انسانی دوربین های نقشه برداری و شاخص و تراز و کلی بند و بساط دیگه گرفتیم و رفتیم پشت دانشگاه ترازیابی. حالا مثلا ما اینارو نقشه برداری 1 پاس کردیم، حالا نقشه برداری تکمیلی هم باز باید انجام بدیم  !!! در حین عملیات هم چشمتون روز بد نبینه جفت پا رفتم تو گل و لای و حسابی کفش و شلوارم گلی شد  البته آبیه یه چیزی بهم داد که باهاش پاکشون کنم  و البته تیکه انداخت که مهندس شدن یه بهایی داره که باید پرداخته شه 

کار ترازیابی هم که تموم شد خسته و نالان رفتیم وسایل و تحویل بدیم که دیدیم بستن و رفتن. مثل لشکر شکست خورده وسط راهرو نشستیم ! داشتیم می مردیم از خستگی. ترم های پیش می رفتیم با گروه پسرا که لااقل این سه پایه و میر و این وسایل سنگین و حمل کنن اما این دفعه ...

هیچی دیگه تحویل دادیم و رفتیم. برتون و آبیه و سفیده و کلوچه و اشانتیون تاریخ و ز_خوشگله و خ_خوشگله و همه و همه تو این کلاس هستن 

این داستان ادامه هم داره اما باشه پست بعدی !


* پی

سیزدهمیش

دیروز من سر کلاس مقاومت مصالح بودم، سی کلاسش و جیم زد رفت، کی هم سر کلاس ریاضی2 بود. ساعت حدودای 2 و 3 بود که به ناگه هوا در هم رفت و آقا باد و طوفانی شد که نگو. هوا قرمز شده بود اینقدر که گرد و خاک تو هوا بود. درخت ها داشتن از جا کنده می شدن. استاد داشت می نوشت که یهو برق هم رفت. دیگه تاریکه تاریک. پرده ها رو زدیم کنار که کمی از نور قرمز بیرون به تخته بتابه  بعضی ها ترسیده بودن و اصلا دستاشون یخ کرده بود 

باور کنید اگه جمعه بود می گفتیم پدیده ی ظهور داره شکل می گیره. خیلی وحشتناک بود. یک دفعه جیلیغ غ غ غ غ غ غ غ غ غ غ غ یسری شیشه شکست !!!!!!!!!!!!!!!!!!! دیگه استاد گفت یه 10 مین استراحت کنید شاید اوضاع خوب شه. استاد که رفت بچه ها همه رفتن بیرون کلاس و یهو دیدیم همه سرشون و گرفتن و روشون و برگردوندن. شیشه ی پنجره ی بالا شکسته بود و همراهش کلی آشغال اومد تو سالن. بعدم که بارون گرفت شدید و صدای شرشر آب میومد که داشت میومد تو ساختمون.

دیگه استاد پیغام داد که کلاس تعطیله ! من کی رو ندیدم. داشتم می رفتم که دیدم یسری دخترای ترم بالایی وایسادن. گفتم بیاین می رسونمتون. تا ما اومدیم برسیم به ماشین موش آب کشیده شدیم. یعنی تا اون موقع نمی دونستم موش آب کشیده دقیقا چه شکلیه !!!!! از این موهام قشنگ آب می چکید، صورتم خیس خیس انگار با شیر آب خیسش کردم. مانتوم که دیگه نگو انگار از ماشین لباسشویی درش آوردم ...

تو راه هم تمام بنر های تبلیغاتی افتاده بودن وسط خیابون و کج شده بودن. تیر های برق هم که همش جرقه می زد ... داستانی بود خلاصه !!!!!!!!!!!!!


* پی

دوازدهمیش

دیگه تعطیلات تموم شد و روز از نو روزی از نو. هفته ی پیش که نرفتیم دانشگاه اما این هفته دانشگاه شلوغه !!! اتفاقی که امروز افتاد بسیار بسیار جالب انگیزه چون به آقای خالی بند مربوطه ( رجوع کنید به پست هفتمین )

رفته بودیم سه تایی با سی و کی بوفه که یه Hot Chocolate بزنیم بلکه گرم شیم. داشتیم برمی گشتیم که بریم آزمایشگاه دیدیم همون پسره با دوستمون وایسادن دارن حرف می زنن  ای بابا اینا به هم چیکار دارن ؟؟؟ هیچی از خیرشون گذشتیم و چند بار دیگه پسره رو دیدیم. کی خونه کار داشت و زود از ما جدا شد تا به وطن برگرده. من و سی همین طور که تو محوطه راه می رفتیم یهو دیدیم یکی مثل برق از کنارمون رد شد و تلفن هم دم گوشش و گفت : " نه نه تو سریع کلت و از دانشگاه ببر بیرون منم الان میام " سی هم به مسخره گفت آره کت و ببر ، کت و دربیار  ... بهش گفتم نه بابا میگه کلت ت ت ت ت ، اسلحه کلت !!!!!!!!!!!!!!! 

آقا اینقدر ما خندیدیم که نگو. سی می گفت بیا بریم دنبالش ببینیم چیکار می کنه، گفتم نه بابا حالا فکر می کنه تو نخشیم دیگه ولمون نمی کنه ...

آقا خلاصه حمل کلت در دانشگاه ما آزاده !!!!! خصوصا اگه عموت رئیس دانشگاه باشه و پسرداییت رئیس حراست ( پست هفتمین رو بخونید کاملا آگاه می شید داستان از چه قراره ) !

من و سی هم از هم جدا شدیم. همین الان که داشتم این مطلب رو می نوشتم سی زنگ زد گفت آره پسره که داشت با دوستمون حرف می زد، بهش گفته من تازه از کانادا اومدم و یک راست از فرودگاه اومدم دانشگاه واسه همین الان یذره خسته م و حالم زیاد خوب نیست. حالا احتمالا هفته ی دیگه دوباره میرم  این پسره احتمالا هیچی از قوانین کشور ها و ویزا و این برنامه ها نمی دونه ، اونم کانادا ... فکر کرده می خواد بره کن سولوقون یه دوری بزنه ... بعدشم گفته که استاد فلانی تو دانشکده ادبیات از آشناهای منه، ادبیاتت و با اون برمی داشتی من بهش سفارشت و می کردم  چقدر حیف که ما این درس و پاس کردیم وگرنه پارتی مون کلفت بود  حالا احتمالا باز هم شاهد اینجور حوادث ناگوار توام با طنز خواهیم بود.

با ما باشید 


* پی