شناوران در آب

کی، پی و سی هستیم.سه دوست که لقب دانشجو به ما داده اند. در دانشگاهی نرسیده به کویر مشغول علم آموزی هستیم. اینجاهمه چیز درهم است

شناوران در آب

کی، پی و سی هستیم.سه دوست که لقب دانشجو به ما داده اند. در دانشگاهی نرسیده به کویر مشغول علم آموزی هستیم. اینجاهمه چیز درهم است

هفتمیش

نیمسال اول 90-89 با یکی از فی ها زیر آلاچیق نشسته بودیم و راجع به ارشد و درس و استاد و این مسائل حرف می زدیم. یه پسری اومد اجازه گرفت که پیشمون بشینه ما هم گفتیم موردی نداره. ما همین طور به حرفامون ادامه می دادیم. یه 15 دقیقه که گذشت پسره بلند شد بره برگشت به ما گفت: " خانوما مواظب باشین، حراست یه سری پسرا رو مامور کرده با دخترا حرف بزنن و دوست شن و بعد اخراجشون کنه. چند نفر و تا حالا اینجوری اخراج کردن !!!!!!!!!!!! " قیافه ی ما هم  به این شکل شد و گفتیم: " مرسی این موارد شامل حال ما نمیشه " و حرفمون و ادامه دادیم. بعد که رفت فی به من گفت چند وقت پیشم تو ساختمون علوم انسانی با بچه ها وایساده بودیم اومد گفت: " شما واسه چی اینجا وایسادین ؟ " بچه ها هم گفتن: " به شما مربوط نیست. اگه کاره ای هستی کارتت و نشون بده. تا هروقتم بخوایم اینجا وامیستیم. "

چند روز بعدش با کی داشتیم از ساختمون فنی مهندسی می اومدیم بیرون که یدفعه متوجه شدیم همین آقا با دوستش پشتمونن. ازمون زدن جلو و شروع کردن حرف زدن. همین آقای لوس داشت می گفت که: " آره من اخراجش می کنم. من که تا حالا کاری کردم 4 تا استاد و اخراج کنن، استاد فلانی و فلانی هم روش !!!!!!!!!!!!!!! رئیس دانشگاه عموی منه راحت می اندازمشون بیرون" و ما مثل دفعه ی قبل 

حالا استاد فلانی مدیر گروه یه رشته ایه و عضو هیئت علمی و اون فلانی هم جزو استادای تاپ دانشگاه هستن.

آقا این گذشت. من تو کتابخونه کار می کردم و داشتم کارت های جدید عضویت رو بررسی می کردم که ناگهان چشمان تیزبین بنده عکس این آقا رو دید. دانشجوی ترم اول، کاردانی، ساکن یکی از شهرهای کوچیک که زیر پونز نقشه ست.

چند روز بعد که مصادف با ایام محرم بود این آقا با پیرهن مشکی و ریش اومد کتابخونه و Hands-free تو گوشش و داشت بلند بلند نوحه می خوند . اومد و گفت: " کتاب راجع به عاشورا و محرم می خوام. آخه دارم کتاب می نویسم و آخر هفته کتابم داره میاد بیرون دارم کارای آخرش و انجام میدم  " دیگه داشتم منفجر می شدم از خالی بندی های این پسره. فکر کن کتاب آخر هفته داره میره زیر چاپ بعد تو سه شنبه بخوای مطلب براش تنظیم کنی. شاخ در حد گوزن داشت از سرم درمیومد. یه خانومی همون لحظه اومد که برای فارغ التحصیلی به مشکل برخورده بود و باید می رفت پیش آقای فلانی رئیس حراست مشکلش و حل می کرد. بعد که این خانوم رفت این پسره ی نخود آش برگشت به من و مسئول کتابخونه گفت: " اگه کارش گیر افتاده من می تونم کمکش کنم. آخه رئیس حراست پسر داییمه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!" 

آقا این پسره رفت. من جریان و برای مسئول کتابخونه که خیلی باهاش راحتم تعریف کردم و آخر به این نتیجه رسیدیم که عقده ی خود بزرگ بینی داره و قرار شد اگه مزاحمت ایجاد کرد بدیمش دست حراست.

1 ساعت بعد پسره برگشت و کتاب و آورد. گفتم شما هم پسر عمه ی رئیس حراستین و هم برادرزاده ی رئیس دانشگاه ؟ یعنی این 2 تا با هم فامیلن ؟ گفت: " آره خیلی وقته که اینجام واسه همین مشکلی ندارم باهاشون اگه مشکلی داشتین بهم بگین. "

گفتم باشه پس من به آقای دکتر برم بگم ببینم شما رو می شناسه، آخه من با ایشون خیلی جلسات مختلف داشتیم.

یهو گرخید گفت: " نه عموم که نیست، عمو صداش می کنیم م م م م  "

گفتم به هرحال تا حالا ندیده بودم یه ترم اولی اینجور تو محوطه دانشگاه راه بره و منم منم بکنه. حواست باشه دستت و رو نکنن وگرنه اول خودت و اخراج می کنن !!!

دمش و انداخت رو کولش و رفت و دیگه هم پیداش نشد.


* پی

نظرات 2 + ارسال نظر
نیلوفر جمعه 13 اسفند 1389 ساعت 07:36 ب.ظ http://taraneyerahaee.blogfa.com

سلام گل باقالی ها
خیلی باحاله که در دانشگاهی نزدیک کویر در آب شناورید!
اول فکر کردم مهندسی آب میخونید
پستت خیلی طولانی بود بعد امتحانم میام کامل میخونم
فیعلا بای بای دوستان باحال

درسته عزیزم مهندسی آب می خونیم

احسان یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 06:42 ب.ظ http://ehsanhp.blogsky.com/

خوب حق پسره رو گذاشتی کف دستش!

بله من دوست ندارم کسی بازیم بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد